دلنوشت...

ساخت وبلاگ

امکانات وب

دلنوشت...


گاهی وقتا پیش اومده که پر باشی از حرف و نتونی برا هیچ کس،حتی خودی  خودت بازگوشون کنی؟!
خیلی از آدمها تو مراحلی از زندگی به این دیوار می رسن؛اصلا دلشون نمی خواد با کسی حرف بزنن،حدالامکان سعی می کنن دور باشن از اطرافیان و به تنهایی خودشون پناه ببرن.
حالا فرقی نمی کنه خونواده ی پرجمعیتی داشته باشن یا بلعکس؛چند خواهر و برادر باشن یا چند تا رفیق داشته باشن...مگه مهمه؟!
پدر و مادرشون زنده هستن یا تو این دنیا نیستن،وقتی دلت یه خلوت پر از حس آرامش میخواد،حاضر نیستی با هیچ خودی یا بیگانه ای تقسیمش کنی.
شده سالها هر شب خاطرات خوب و بدت رو بنویسی و ی روز وقتی نشستی و داری مرورشون می کنی و اشکات سرریزه,حالا چ از شادی چ غم،تصمیم بگیری دکمه شیفت دیلیت و بعدش اوکی رو بزنی؟
شده برگه های دفتر خاطراتتو بکنی و بسوزونی؟!
گاهی وقتا نمی خوای دیگه به گذشته فکر کنی،حتی نمی خوای برای یک لحظه هم بیاد از جلو چشمات رد بشه ولی نمی دونی که حتی با پاک کردنشونم چیزی عوض نمیشه...تو همچنان تک تک اون خاطراتو به وضوح تو ذهنت داری!
تنها حسن این کار اینه که اجازه فضولی کسی رو تو خاطراتت ندادی...
گاهی وقتا خودی ترین آدمهای زندگیت تبدیل میشن به بیگانه هایی که انگار هرگز نشناختیشون!
گاهی هم همون بیگانه هایی که یه روز خودیشون کردی ،خود واقعیشونو نشون میدن؛این دنیا نشون داده که همیشه باید برا هرچی حد و حدود تعیین کنی!
دوست،یه مرز مشخص داشته باشه که هیچ وقت احساسات و حرف های دلت رو بهش نگی،فقط در حد دوستی خارج ازخونه حوبه اونم در حد نیم ساعت با هم بودن و حرف زدن در مورد سیاست،ولاغیر!
خواهر و برادر فکر میکنم خوب باشن؛در مورد برادر راحت می تونم حرف بزنم.
برادر از خون خودته ،حامیته،تنهات نمی زاره،تنها عیبش اینه که اولویتش نیستی...
نمی تونم چیزی در مورد خواهر بگم،هیچ وقت داشتنشو تجربه نکردم:)
پدر و مادر,خب اینا خیلی متفاوتن؛همونطور که آدمها شخصیتهای مختلفی دارن به طبع پدر و مادرهایی با ویژگی های متنوعی داریم.ولی درکل بهتره با حرفها آزارشون نداد.فقط خوب بود باهاشون.خندید باهاشون.بهشون توجه کرد.گوش داد به دلشون.جون داد براشون،اما هرگز اجازه نداد از درونت و مشکلاتت مطلع بشن...جز غصه کاری نمی تونن بکنن.
فرزند،بنظرم تنها کسی که باید عمرتو جونتو زندگیتو براش بریزی همین ی مورده.
باید تجربیاتتو بهش منتقل کنی .باهاش مهربون و صمیمی باشی؛اجازه ندی کسی بشکنتش و همیشه ی خدا،تا زنده ای باید براش بجنگی با زمین و زمان تا اون آب تو دلش تکون نخوره.
و در آخر،بهترین آدم برا گفتن حرفات خودتی...با درون خودت حرف بزن.تو هر سنی که باشی کلی آدم درونت زندگی میکنن از یک ساله بگیر تا به بالا...
مشکلاتتو باهاش در میون بزار .فکراتو بکن.بسنج.خوب و بدو مشخص کن.مرز ببند.تصمیم بگیر.تغییر مثبت کن.
میبینی؟همش تو خودتم می تونی این کارها رو انجام بدی...نیازی نیست با کسی قسمت کنی اگه دردی داری!یادت باشه اینو همیشه"خنده هات با جمع،گریه هات تنهایی"!
و مهمتر از همه ی اینا،آدم معتقدی باش،نزار افکار بد در مورد خدا بخصوص ذهنتو مثل موریانه از درون بخوره...یا مثل کرم سیب داخلشو از بین ببره و کم کم بیرونشم پوسیده و غیر قابل استفاده بشه!
خدا همیشه هست ولی تو خودتو قاطی دین هایی که وسیله ای برا مطیع کردن آدمها و دادن نسخه مشترک برا تحت اختیار گرفتن و تو لاک خودشون بودن و در کل سرگرمیشونه،نکن.
مطمعن باش سالها از این در به اوندر زدم تا حقیقتو پیدا کنم ولی همه میگن حق با خودشونه!جالب اینجاست هیچ کسی هم اونیکی رو قبول نداره و همه فکر میکنن خودشون درست فکر می کنن و کامل ترینو دادند!
به هر حال خودتو کنار بکش از این جور مسایل تو فقط آدم خوبی بمون.و هر روز بیشتر تلاش کن برای بهتر شدن،دروغ نگو،مهربون باش،غیبت نکن،بدگویی نکن،سعی کن آدم مفیدی باشی ...اگه نشد برا جامعه حداقل برا خونوادت!
سعی کن پدر خوب.مادر خوب.بچه خوب باشی.تا اینکه سعی کنی الگوی خوبی باشی!مطمعن باش اگه خوبی در درونت جریان پیدا کنه رگه هاشم بخوای نخوای بیرون می زنه!
گاهی وقتها انقدر پری از حرف که نمی دونی از چه دری حرف بزنی تا هم پراکنده نگفته باشی هم ی پیامی داشته باشه حرفات،حداقل خودت بتونی برا خودت نتیجه گیری کنی.
بعضی وقتها هم هر کاری کنی هیچ حرفی ازت تراوش نمی کنه بیرون.همش می مونه درونت و به هیچ وجه قصد خروج نداره...
گاهی ما رو چیزایی پافشاری میکنیم و اصرار داریم انجام بشه که ممکنه صلاحمون توش نباشه،از اونجایی که خودمونو عقل کل می دونیم فکر میکنیم اگه فلان کار انجام بشه خیلی اتفاقای خوبی پشت بندش داره.
نذر می کنیم،کلی قول و قسم که خدا جون اگه این طور بشه که ما می خوایم فلان می کنم.اصلا مغرور نمی شم وغیره و ذالک...اما دریغ از یک ذره تفکر!
مثلا یکی سالها سر ی قضیه تلاش میکنه و نتیجه نمی ده ،کفر میگه و قهر میکنه با خدا،تا جایی که خدا میگه باشه اشکال نداره من تموم سعیمو کردم مانعت شم ولی تو مرغت ی پا داره...برات اتفاق می افته،کلی خوشحال میشی،توبه میکنی بخاطر کفر گوییات و برمیگردی به خدا و تشکر و اینا...مدتی میگذره...عواقب بدشو میبینی...پشیمون میشی از اصرار های بیجات و کفر و قهرو آشتیت...بازم بر میگردی به دامن خدا...التماسش میکنی که همه چی رو برگردونه به وضعیت قبل.
ولی آبی که ریخته رو هرگز نمی شه جمع کرد!
همه ی اینا برات تجربه میشه و یادت می مونه دفعه ی بعدی که خواسته ای داشتی و از خدا خواستی و باهاش موندی تا آخرش و قهر و کفر نداشتی،مصلحتت باشه بهت میده و اگه بازم صلاحت نباشه کلا از مسیرت بیرون میکنه اون تصمیمو و بعدا ممکنه سر قضیه ای متوجه بشی که چقدر خوب شده که اون اتفاق نیافتاده..
مخلص کلام.همیشه قانع باش و شاکر و اعتماد کن به مشیت الهی.
"دلنوشتم"
ی جمعه ی غمگین
برچسب‌ها: خدا, دل نوشته, باران

♥ پنجشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۶ ساعت 23:27 توسط ☔

دلنوشت......
ما را در سایت دلنوشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baran6896 بازدید : 146 تاريخ : جمعه 17 آذر 1396 ساعت: 2:10