دلنوشت...
گاهی وقتا پیش اومده که پر باشی از حرف و نتونی برا هیچ کس،حتی خودی خودت بازگوشون کنی؟!خیلی از آدمها تو مراحلی از زندگی به این دیوار می رسن؛اصلا دلشون نمی خواد با کسی حرف بزنن،حدالامکان سعی می کنن دور باشن از اطرافیان و به تنهایی خودشون پناه ببرن.حالا فرقی نمی کنه خونواده ی پرجمعیتی داشته باشن یا بلعکس؛چند خواهر و برادر باشن یا چند تا رفیق داشته باشن...مگه مهمه؟!پدر و مادرشون زنده هستن یا تو این دنیا نیستن،وقتی دلت یه خلوت پر از حس آرامش میخواد،حاضر نیستی با هیچ خودی یا بیگانه ای تقسیمش کنی.شده سالها هر شب خاطرات خوب و بدت رو بنویسی و ی روز وقتی نشستی و داری مرورشون می کنی و اشکات سرریزه,حالا چ از شادی چ غم،تصمیم بگیری دکمه شیفت دیلیت و بعدش اوکی رو بزنی؟شده برگه های دفتر خاطراتتو بکنی و بسوزونی؟!گاهی وقتا نمی خوای دیگه به گذشته فکر کنی،حتی نمی خوای برای یک لحظه هم بیاد از جلو چشمات رد بشه ولی نمی دونی که حتی با پاک کردنشونم چیزی عوض نمیشه...تو همچنان تک تک اون خاطراتو به وضوح تو ذهنت داری!تنها حسن این کار اینه که اجازه فضولی کسی رو تو خاطراتت ندادی...گاهی وقتا خودی ترین آدمهای زندگیت تبدیل میشن به بیگانه هایی که انگار هرگز نشناختیشون!گاهی هم همون بیگانه هایی که یه روز خودیشون کردی ،خود واقعیشونو نشون میدن؛این دنیا نشون داده که همیشه باید برا هرچی حد و حدود تعیین کنی!دوست دلنوشت......
ادامه مطلبما را در سایت دلنوشت... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : baran6896 بازدید : 145 تاريخ : جمعه 17 آذر 1396 ساعت: 2:10